من روزهای خوبی رو نمی‌گذرونم واقعا و توقع بودن ندارم از کسی و خوبه. خوبه دیگه. چمیدونم. انگار یه جور به صلح رسیدنه با خود. یا برعکس. چمیدونم. دیروز وقتی یه دختر با شلوار گل گلی زرد رو تو مترو دیدم و انقلاب پیاده شدم، یه ساعت بعد دیدم که از رو به روم داره میاد، خوشحال شدم. نمیدونم چرا. وقتی با مبینا با این اتوبوس قدیمیا برگشتیم خونه خوشحال شدم. بغل دستیم تو مترو که شروع کرد باهام صحبت کردن هم. سر یه پروانه داد کشیدم که انقد نیاد تو صورتم، حسرت خوردم که باید اینترنتمون رو عوض کنیم. اسمس کارت ملی که اومد خوشحال شدم. ازین که سیم کارتم دیگه همه جای خونه آنتن میده ذوق میکنم. شبا که آفتاب نیست و هوا خنکه روحم رو رقیق میکنه. خوراکی‌ها خوشحالم نمیکنن. آهنگای قردار هم. فکر کردن به کنکور مور مورم میکنه. چمیدونم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها