اتفاقی که برام افتاده عجیب نیست. فوقالعاده هم نیست. انگار فقط تو نقطههایی که بازنده میشدم بیشتر حواسم هست و خشمم نسبت به خودم و دیگران به طرز قابل توجهی کمتر شده. مث بقیه نمیتونم بگم من تازه متولد شدم و فلان. دکتر گفت آرامش بهترین اتفاقیه که میتونه براتون بیوفته و فک کنم گرفتمش. نفیسه بهم گفته بود قبلش اعلام هات رو بنویس و دیشب نگاهشون کردم و دیدم که آره. چقدر قشنگ.
ولی میتونم بگم اتفاقی که برام افتاد به جا بود.
من روزهای خوبی رو نمیگذرونم واقعا و توقع بودن ندارم از کسی و خوبه. خوبه دیگه. چمیدونم. انگار یه جور به صلح رسیدنه با خود. یا برعکس. چمیدونم. دیروز وقتی یه دختر با شلوار گل گلی زرد رو تو مترو دیدم و انقلاب پیاده شدم، یه ساعت بعد دیدم که از رو به روم داره میاد، خوشحال شدم. نمیدونم چرا. وقتی با مبینا با این اتوبوس قدیمیا برگشتیم خونه خوشحال شدم. بغل دستیم تو مترو که شروع کرد باهام صحبت کردن هم. سر یه پروانه داد کشیدم که انقد نیاد تو صورتم، حسرت خوردم که باید اینترنتمون رو عوض کنیم. اسمس کارت ملی که اومد خوشحال شدم. ازین که سیم کارتم دیگه همه جای خونه آنتن میده ذوق میکنم. شبا که آفتاب نیست و هوا خنکه روحم رو رقیق میکنه. خوراکیها خوشحالم نمیکنن. آهنگای قردار هم. فکر کردن به کنکور مور مورم میکنه. چمیدونم.
من رو بابا حساسم. هیچ وقت نتونستم با کسی راجع بهش حرف بزنم. بگم که چقد خود کلمهی بابا قلبمو درد میاره. به حدی که هنوز دو خط نشده اشکم درومد. من میخوام بمیرم وقتی بچه یا خود باباعه میگن بابایی. پیرمردایی که به بقیه میگن بابا جان گریهم میندازن. هیچ وقت نتونستم به کسی بگم. انقد برام سخته که نمیتونم به بابای خودم فکر کنم. چیکار کردم این همه مدت؟
حقیقت اینه که هیچ معیاری وجود نداره و همه چیو باید به شوخی و زهرمار گرفت و رد شد. اگه استادم منو تحقیر کرده در دانشگاهی که معیارهای دانشگاهی رو نداره، خود اون استاد هم زیر سواله. و حتی بقیه آدمهایی که اونجان. و حتی من.
اگه معیار دانشگاهی معتبر باشه. و حتی برای کی معتبر باشه.
چه جاهایی که حتی جرئت نکردم آرزو بپردازم، رویا که هیچی. کی تونستم برای اولین بار؟ امروز تو مترو. وقتی تو کولهم یه نوشابه خانواده بود با دو تا هاتداگ نصفه. بیشتر آدمها از من انرژی میگیرن، تعداد محدودی بهم انرژی میدن. شاید تاثیر انسان انرژیافزاینده بود که فعل و انفعالاتی در من رخ داد و تونستم. ازاز تعد محدود آدمها منظورم دو بود. هم میتونه رقم خوبی باشه هم ناامیدکننده. ترس برم میداره که ممکنه یک شه. نشه یک یوقت.
نشه.
یه چیزی که برام مونده خوابهامن. لذت عمیق تو خواب رو هنوز از دست ندادم. آخرین باری که کابوس دیدم یادم نمیاد و معمولا بدخواب نمیشم. ناخودآگاهم خلاقیتهای زیادی نشون میده در ساختن رویاهام که بیخلاقیتِ بیداریم رو میشوره میبره.
کانال تلگرام
در ذهنم کلاس یوگای فردا را کنسل کردم و اضطراب نخوابیدنم از یک طرف کم و از طرف دیگر زیاد شد. عذاب زود خوابیدن و بیدار شدن برایم تمامی ندارد. تلاشهای چند هفته برای تنظیم خوابم با دو ساعت خواب اضافه هیچ و پوچ میشوند. روزهایی که دغدغهام چای سبز و ساعت خواب و این جور چیزهاست را دوست دارم. احساس خالی بودن دارم ولی انگار از بیرون زره پوشیدم. حتی دلم نمیخواهد اشک بریزم. فردا باید ضدآفتاب بخرم. همیشه دلم میخواسته درگیر زندگی شوم. میان خریدهای روزانه و مراقبتهای پوستی و حرفهای سطحی با دیگران، دردهای خود ساختهام را جا بگذارم. محو شدن افسردگی را با تمام سلولهایم حس میکنم و زندگی به رگهایم میریزد.
درباره این سایت